Deeply. Truly. Madly

ساخت وبلاگ

نیاز من چیه؟

ضرورت در زندگی من چیه؟

اینا سوال هاییه که باید هر از چند گاه از خودمون بپرسیم. کمک میکنه بیشتر خودمون باشیم و زندگی ای رو‌داشته باشیم که به تن دیگران و مطابق با نظرات اونها دوخته نشده، بلکه فیت تن خودمونه :)

Deeply. Truly. Madly...
ما را در سایت Deeply. Truly. Madly دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9prue3 بازدید : 9 تاريخ : چهارشنبه 16 اسفند 1402 ساعت: 13:27

دوستم داره جدا میشه. بعد از حدود سه سال ازدواج عاشقانه. به این فکر کردم که زندگی از یه جایی به بعد وحشی و غیر قابل پیش بینی میشه. به قول محمدرضا شعبانعلی باید ارگانیک زندگی کرد. اصلا نمیشه زندگی رو خط کشی کرد. امروز خیلی بی مقدمه با این بیت مواجه شدم: عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی، عشق داند که در این دایره سرگردانند. عاشق و ارگانیک‌ باشیم :)

۲.

Deeply. Truly. Madly...
ما را در سایت Deeply. Truly. Madly دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9prue3 بازدید : 15 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت: 16:46

خب اینم از امروز. بعد از تقریبا ۳۵ ساعت زمان صرف کردن، امروز بالاخره احساس پیشبردن کار بهم دست داد. تقریبا دو هفته است دارم پیوستگی رو ادامه میدم و امروز به چهار ساعت رسیدم! کمه. خیلی کمه و اندکی روم نمیشه اصلا به کسی بگم من سقفم ۴ ساعته ولی هست دیگه! بعد از یک سال مرخصی و استراحت باید کم کم شروع میکردم. خیلیا از حس خوب بعد از تیک زدن کنار task ها حرف میزنن که من خیلی تجربه اش نکردم. عوض اش حس خوبو وفت نگاه کردن به رکورد پومودور هام تجربه میکنم. مخصوصا فاصله های برابرشون و اون ضرباهنگی که ایجاد میشه. امروز دو تا پومودور دیگه جا داشت ولی خب کاری پیش اومد و باید برم. Deeply. Truly. Madly...ادامه مطلب
ما را در سایت Deeply. Truly. Madly دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9prue3 بازدید : 48 تاريخ : شنبه 29 مهر 1402 ساعت: 21:52

این درس از متمم رو امروز خوندم و کلی حال داد. بالاخره نشستم و برای وضعیت بغرنج تحصیلی ام یه فکرایی کردم و از نتیجه راضی ام. موضوع درباره ی ریشه یابی مشکل هست که با نمودار تیغ ماهی برای خودمون توضیح میدیم. پیشنهاد اکید دارم که سلسله درس های حل مساله و تصمیم گیری خونده شن.

این نمودار منه و خیلی ذهنم رو مرتب کرد. خیلی راحته وای خیلی کاربردی.

Deeply. Truly. Madly...
ما را در سایت Deeply. Truly. Madly دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9prue3 بازدید : 48 تاريخ : يکشنبه 26 شهريور 1402 ساعت: 22:53

جنگل نروژی جان! نمی دانم از کجا باید شروع کنم. تو برایم از ابتدا کتاب خاصی بودی. وقتی که بسته بندی اداره پست را با چاقو بریدم و تو نمایان شدی و تو را در دست گرفتم، حس کردم شی ای ظریف و شکننده را در دست گرفته ام. تو را در قفسه جا دادم و همانجا ماندی و ماندی و من روز های پریشانی ام را میگذراندم اما هر بار که نگاهم به تو می افتاد، آرزوی آرامش و رسیدن روزهای آرام در من تقویت میشد. وقتی که تو را شروع کردم، وقتی که با آن لطافت و آن تصویر نه خیلی تکراری از عشق دو نوجوان را آغاز کردی به حس ششم خودم آفرین گفتم. موراکامی در نوشتن تو، رئالیسم جادویی را کنار گذاشته بود و با واقعیت محض، جادو آفریده بود. صفحات پیش رفتند و پیش رفتند و من در کار دوست شدن با شخصیت ها بودم. ابتدا از واتانابه خوشم نمی آمد. پسرکی به شدت درون گرا و غیرقابل درک و در خود فرو رفته. اما کم کم حس کردم که برایم تبدیل به الگو شده. مرکز کنترل درونی اش. آماده ی کمک به دیگران بودنش، زیاد خواندنش و نظم اش و شجاعت تمرد گاه گاهی از این نظم همه باعث شدند که میل به تغییر پیدا کنم. "دختر ها قاعدگی دارند و پسر ها تنهایی". تنها جمله ای از کتاب که عینا در خاطرم مانده همین جمله است. (به دلایلی نه چندان واضح دور خط کشیدن زیر بریده های دوست داشتنی ام را خط کشیدم. شاید برای اینکه بیشتر به حافظه ام اتکا کنم.) اما همین هم کم نیست. تا به حال دختر تنها دیده ام؟ فکر نمیکنم. اما پسر ها. همیشه حس کردم که دور بیشتر مردان، خاصه آنان که متفکر ترند هاله ای وجود دارد که آنان را از محیط اطرافشان جدا میکند. این همان تنهایی است. دختر ها؟ فکر نمی کنم. دخترهای هاله ای کمی دیده ام. اما نه اینکه ندیده باشم. دخترهای متفکر به جای تنها، قوی جلوه میکنند.جنگ Deeply. Truly. Madly...ادامه مطلب
ما را در سایت Deeply. Truly. Madly دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9prue3 بازدید : 46 تاريخ : سه شنبه 14 شهريور 1402 ساعت: 12:41

بعد از ظهر، از اثر سه گانه ی فیه ما فیه، ویگن و گفت و گو با دوستم پریسا احساس خوبی به من دست داد و مهر زندگی بعد از مدت ها در کار نشستن بر دلم بود که با بابا رفتیم خانه ی مادر بزرگم و خب! نمی دانم چرا با ورود به خانه مهر زندگی ناگهان منصرف شد. همین طور که در کار نشستن بود، نیم خیز شد، برخاست و سپس زد به چاک. در خانه ی مادر بزرگم با همه دست دادم و سلام و احوال پرسی گرمی هم تحویل دادم. در این کار مهارت زیادی دارم و اصلا تست ام بی تی آی ام میگوید که میتوانم بازیگر خوبی شوم. عمو را دیدم. همان عمویی که از وقتی دانشگاه قبول شدم، هر وقت مرا تنها گیر آورد دست هایش را گذاشت روی شانه هایم و طوری که انگار این مهم فقط به ذهن خودش رسیده گفته است "ببین! از همین حالا برنامه ات رو بذار برای رفتن." الان شش سال است که دارد این توصیه را به من میکند و عین شش سال من یاد معدل و مقاله و اچ ایندکس نداشته افتاده ام و شرمنده شده ام و فشار بالایم آمده و با لبخند زوری گفته ام "خارج هم آن آرمانشهری که میگن نیست حالا." اما ته دلم، دراز کشیدن روی چمن های پرپشت محوطه ی هاروارد و نگاه کردن به آسمان آبی و گشتن در ساختمان هایی با آجر های قرمز خواسته. بعدش به خودم گفته ام حالا شاید یک روزی بشود و بعد از عموی مذکور فاصله گرفته ام. بعدش آرمین را دیدم. پسر عموی تپل ام که یک بار وقتی چند نفری رفته بودیم بالای یک تپه ی بلند در بیرون از شهر، وقت پایین آمدن سرش گیج رفت و شروع کرد به کله ملق خوردن و همانطور که مثل بهمن از بالا در حال قل خوردن به پایین بود به من که در مسیرش بودم هشدار میداد که "هدی برو کنار! هدی برو کنار!" اعتراف میکنم که به فکر دیگری بودن در حین قل خوردن از بالای تپه برای سن و سالش زیاد بود و نمی دانم Deeply. Truly. Madly...ادامه مطلب
ما را در سایت Deeply. Truly. Madly دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9prue3 بازدید : 44 تاريخ : چهارشنبه 18 مرداد 1402 ساعت: 13:08

از صبح، صد و پنجاه صفحه فیه ما فیه خوانده ام با توضیح آقای کریم زمانی. دلم پر از غم شده است. غم برای خودم. احساس میکنم مرگم نزدیک است. احساس میکنم در جوانی خواهم مرد. همین امروز یا فردا. افتاده ام در رودی که نمی توان جلو جریان اش را گرفت. مثل پنج شش سال قبل که صبح برای نماز از خواب بیدار شده بودم. احساس کردم مرگ در اطرافم میپلکد. سجده کردم و گفتم خدایا الان نه. الان نه. بعدش حوالی ظهر همان روز بود که خبر پدر بزرگم را آوردند. امروز، بعد از خواندن این صد و پنجاه صفحه و بعد از گذراندن پستی و بلندی های زیاد، دوباره همان حس را دارم اما جالبی قضیه اینجاست که از دلم کنده نمی شود بگویم الان نه. انگار دیگر کار نکرده ندارم. چطور زندگی کردم؟ خوب! همیشه از بچگی گفته ام. از شش سالگی برایم سوال بود. چرا من باید انقدر خوش بخت باشم؟ چرا من باید همه چیز داشته باشم؟ این خوبی هیچ وقت تغییر نکرد. بیشتر شد. راستش سر بلند زندگی گردم. تلاش کردم. آدم ها را دوست داشتم و آدم ها دوستم داشتند. تلاش کردم. درد کشیدم و از همه مهم تر، عاشق شدم. عاشق یک آدم خوب. و این عشق انگیزه ای شد برای بهتر بودن. به نظرم اگر الان هم بمیرم، بد نشده است.اگر الان هم نمیرم، گیرم ده سال بعد. بیست سال بعد. چه فرقی میکند؟ زندگی عشیه او ظحها است. به اندازه نیم روزی است. فکر نمی کنم دیگر تبدیل به آدم بدی شوم. چون یک بار که آدم بفهمد، دیگر فهمیده. و من فهمیدم و الان هم باز برایم سوال است که چرا من باید خدارا بفهمم. خدایی که آنقدر هست که دیگر انگار نیست.غمگینم و خوشجال. هیچ وقت انقدر خودم را نزدیک به مرگ حس نکرده بودم. هیچ وقت انقدر جدی در موردش فکر نکرده بودم. از خدا ممنونم. به خاطر همه چیز. Deeply. Truly. Madly...ادامه مطلب
ما را در سایت Deeply. Truly. Madly دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9prue3 بازدید : 55 تاريخ : چهارشنبه 18 مرداد 1402 ساعت: 13:08

مود: دشمن پیدا کردم :) حس عجیبیه. حس دشمنی وقتیه که نمی تونی طرفو ایگنور کنی. نمی تونی از فکرش دربیای. روی دیگر سکه ی علاقه ی شدید، دشمنیه. دشمنت شدم آخرش. شادم. آرامم. آشوبم. متعجبم. چقدر قضیه الکی بزرگ شد ولی آخرش باحال تموم شد. دلم خنکه. کوچیکی دنیا دلمو خنک کرد. ولی بیشتر از همه متعجبم. چرا انقدر سنگ آخه! مگه آدما میخوان بخورنت. برو روان درمانی. اینطوری احتمالا در زندگی شخصیت آسیب ببینی دشمن من.

Deeply. Truly. Madly...
ما را در سایت Deeply. Truly. Madly دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9prue3 بازدید : 53 تاريخ : دوشنبه 9 مرداد 1402 ساعت: 15:53

میگن تحت فشار قرار بگیر الماس شو حکایت منه. از بس تحت فشارم تازگیا با هرکی میخوام حرف بزنم فقط در گاله رو باز میکنم مثل پیرزنا هرچی تو ذهنم میگذره به دهنمم میاد. امروز نه تنها با کسی که بیست و پنج سال ازم بزرگ تر بود وارد مکالمه ی ادامه دار شدم بلکه به خودم اومدم و دیدم دارم ماجرای طلاق داییم رو هم تعریف میکنم و در آخر افزودم : " آره طفلک بچه هاش خیلی دارن اذیت میشن."

Deeply. Truly. Madly...
ما را در سایت Deeply. Truly. Madly دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9prue3 بازدید : 53 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 21:00

بعد از خوندن هر داستان از سلینجر، این تیکه از سینا حجازی گویای وضعیتمه: این چه حسیه اومده؟ ای خدا، حالم بده! یه نفر دلمو برد... :)) Deeply. Truly. Madly...
ما را در سایت Deeply. Truly. Madly دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9prue3 بازدید : 59 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 10:23